یاد انگشتری تو شده داغ دل ما
تاریخ انتشار: ۸ آبان ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۲۹۳۵۲۴
همشهری آنلاین- مژگان مهرابی: عدهای زیر باد کتک و لگد و البته ضربات چاقو، او را وادار میکنند تا به نظام و مقدساتش توهین کند، اما او حتی زیر سختترین شکنجهها هم تن به این کار نمیدهد و پای ایمان و اعتقاداتش میماند. این اتفاق در ناآرامیهای چهارشنبه چهارم آبان ماه رخ داده و این جوان بسیجی، با جراحات بسیار در حاشیه محله اکباتان رها میشود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
متأسفانه عاملان این کار غیرانسانی، تصاویر این شکنجه و مقاومت «آرمان علیوردی» را با گوشی ثبت و وقیحانه در فضای مجازی منتشر کردند. تماشای فیلم شکنجه آرمان برای ما که حتی یکبار هم او را ندیده بودیم دردناک است، چه رسد به مادر و پدری که آرزوها برای عزیزکردهشان داشتند. در ادامه بخشهایی از صحبتهای این خانواده داغدار را میخوانیم.
شهید علیوردی ۲۱ساله، طلبه بسیجی و مربی کانون تربیتی حوزه علمیه آیتالله مجتهدی(ره) و همچنین عضو بسیجیان یگان امام رضا(ع) سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ بود.
آرمان علیوردیچهارشنبه چهارم آبانماه، فرصتی برای اغتشاشگران فراهم شد تا چند نقطه از شهر را ناآرام کنند. طبق چهارشنبه هر هفته آن روز آرمان سر کلاس درسش بود. بعد از کلاس با همکلاسیها راهی مسجد محل میشود. قرار بود با بچههای مسجد درباره ناآرامیهای اخیر صحبت کنند.
در همین مباحثه با دوستان بودند که خبر دادند در خیابان اکباتان آشوبگران، محدوده را ناآرام کردهاند. وقتی خبر ناآرامی در محلهها به گوشش رسید، بلافاصله از مسجد بیرون رفت و با موتور راهی اکباتان شد تا اگر کاری از دستش برآمد انجام دهد، اما نه سلاحی داشت و نه هدفی جز آرام کردن شرایط.
محله شلوغ شده بود، عدهای سطل زباله آتشزده و بعضیها هم شعار میدادند. آرمان با چند نفر از بچههای بسیجی برای آرام کردن اوضاع جلو رفتند، اما تعدادی آشوبگر از پشتبام چند ساختمان به آنها سنگ و اشیای دیگر پرتاب کردند. مجبور شدند به عقب برگردند.
آرمان آن روز به کلاس درس در حوزه رفته و کتاب و عمامهاش را داخل کیفش گذاشته بود. کیفش هم روی دوشش بود. بهگفته دوستانش، او خواست از بین آشوبگران عبور کند، بدون هیچ سلاح سرد یا گرمی. عدهای آشوبگر به چهره و ریش آرمان شک میکنند و جلوی او را میگیرند. یکی از آنها میگوید: بسیجی!؟ و آرمان جوابی نمیدهد.
دیگری دست میبرد به کیف آرمان و آن را با خودش میکشد. کیف را که باز میکنند، میبینند که کتابهای حوزه و عمامه داخل آن است. تا اینها را میبینند، داد میزنند: «آخونده! آخونده!» دور آرمان حلقه زده و تا میتوانند او را کتک میزنند.
از میان آشوبگران، نوبت به نوبت جلو میآیند و هر کسی ضربه میزند، و چقدر این صحنه آشناست برای آنهایی که روضه شهدای مظلوم کربلا را شنیده باشند. تصورش هم سخت است چه برسد به اینکه بخواهی تجربهاش کنی. او را روی زمین میکشند و با خود جلوتر میبرند. لباسهایش را درآورده و باز هم به شکم و سر و صورتش میزنند. فحش میدهند و میخواهند با حرفهایشان او را تحقیر کنند. بهراستی به کدامین گناه!؟ از او میخواهند به ائمهاطهار(ع)، شهدا و رهبری توهین کند.
با آنکه زیر شکنجه شدید و وحشیانه اغتشاشگران بود، اما لب به توهین باز نکرد. این در حالی است که دوستانش ساعتها در خیابان بهدنبالش بودند و او تلفن همراهش را جواب نمیداد.
کسی از او خبر نداشت و نگرانی دوستانش کمکم به خانواده هم منتقل شد و پدر و مادرش هم دستپاچه برای پیداکردن آرمان به خیابانها آمدند. کسی میگفت با بیمارستان تماس بگیرد و دیگری پلیس را پیشنهاد داد. همین کار را هم کردند. اما خبری نبود که نبود. تا اینکه حوالی شامگاه همین شب، یکی از گشتهای اطلاعاتی چیز مشکوکی کنار خیابان میبیند. روی آن پتو کشیده شده بود.
وقتی پتو را کنار میزنند، جسم بدون حرکت و غرق در خون آرمان علیوردی را میبینند. آنقدر ضربه بر صورت این طلبه وارد شده بود که بهراحتی قابل شناسایی نبود. در نهایت جسم کمجان او بهسختی توسط دوستانش شناسایی میشود و پس از انتقال به بیمارستان به شهادت میرسد.
دوستانش میگویند آن شب بیهیچ دلیلی آرمان توسط لیدرهای آشوبگران در اطراف شهرک اکباتان ربوده شده و پس از شکنجه با شوکرهای خاص و شبهنظامی به کما رفت. حجم ضربههایی که به سر این طلبه بسیجی وارد شده، باعث ضربه مغزی او شده بود.
یکی از دوستان آرمان از عشق و علاقه او به رهبر میگوید: «وقتی در فیلم دیدم که آرمان زیر آن همه شکنجه باز هم لب به توهین به مقدسات باز نکرد، تعجب نکردیم چون شک نداشتیم که محال بود او این کار را بکند! او تا لحظه آخر پای اعتقاداتش ایستاد. ما هم راه او را ادامه میدهیم و انتقام خون به ناحق ریخته آرمان و آرمانهای این ملت را میگیریم.»
من نروم چهکسی برود؟آرزویش شهادت بود مثل خیلی از جوانانی که ۸سال دفاعمقدس در برابر دشمن خارجی ایستادند و مقاومت کردند. مثل همان جوانانی که در جنگ تحمیلی، قید خانه و خانواده خود را زدند و تحمل گرمای جبهه جنوب و سرمای جبهه غرب برایشان آسان شد. مثل همه آنهایی که برایشان فرقی نمیکرد کجا و در چه نقطهای از ایران حضور پیدا کنند. گوش به فرمان رهبر و مقتدای خود بودند تا جانشان را برای میهن و آبادانیاش اهدا کنند.
آرمان ۲۱سال داشت و مثل همان جوانان دهه ۶۰بود که بهگفته مادرش آرزو داشت مرگش با شهادت رقم بخورد. حالا مادر تاب و توان صحبتکردن درباره آرمان را ندارد، مثل هر مادر دیگری آرزوهای بسیاری برای پسرش داشت. دوست داشت رخت دامادی، تن عزیزکردهاش ببیند. اشکها امانش نمیدهند، اما به یاد حرفهای پسرش میافتد که بارها به او گفته بود، و شاید یادآوری همینخاطرات و این چند جمله کوتاه مرحمی باشد بر دل رنجدیده او.
وقتی خیابانها ناآرام بود و دل مادر نیز پر از دلشوره و نگرانی، باز هم آرمان برایش از آرزویش گفته بود: «به او گفتم نرو مامان! نرو! دلم شور میزند. هر روز خبر شهادت یکی میرسد. به او گفتم تو نرو! اما آرمان گفت: «من نروم، چهکسی برود؟ من نروم، ما نرویم پس چهکسی برود؟» آرمان آرزویش شهادت بود و بالاخره به آرزویش رسید.»
مهندسی را رها کرد و رفت سراغ درس طلبگیپدر اما آرامتر از مادر است و داغی که دارد را در سینهاش نگه داشته است تا جایی خلوتتر و دور از چشم همسرش برای شهادت فرزندش اشک بریزد. شاید هم میخواهد به مادر و برادرکوچکتر آرمان که مدام بیتابی میکند، صبوری بدهد: «آرمان، دانشگاه رشته مهندسی قبول شده بود، درس میخواند، اما چون به علوم دینی علاقه داشت، میخواست درس طلبگی بخواند.
علاقه به حوزه موجب شد تا او از دانشگاه انصراف دهد و درس طلبگی را در حوزه حاجآقا مجتهدی شروع کند. آرمان بچهای نبود که فقط به فکر خودش باشد. ۲۱سال داشت، اما آرزوهای بزرگی در سر داشت. دلش میخواست به همه کمک کند.
برای همین حین درس و در کارهای جهادی هم شرکت میکرد. آرمان عاشق مردم کشورش بود.» محمدعلی، برادر کوچکتر آرمان است؛ شوکه شده و این داغ را باور ندارد. حق هم دارد، سن و سالی ندارد و داغی چنین تجربه نکرده است. فقط در چند جمله از برادرش با اشک و آه چنین میگوید: «داداشم خیلی مهربون بود.»
شاید هنوز مفهوم شهادت و راهی که برادر بزرگترش انتخاب کرده را بهدرستی درک نکرده باشد اما در دلش عهدی با داداش آرمان بسته و میگوید: «راهت را ادامه میدهم داداش...»
به خونخواهی طلبه شهیدپر واضح است در جریان ناآرامیها و اغتشاشات اخیر، جنگ جهانی رسانه، علیه ملت ایران طراحی و اجرا شده است؛ جنگی که از آن بهعنوان «بزرگترین عملیات تأثیرگذاری» هم یاد میشود. بهگونهای که دشمنان با سناریوهای نخنمای «کشتهسازی» و ادبیات تکراری اعتراف اجباری و خشونت سیستماتیک و نیز عوضکردن جای جلاد و شهید و دهها شگرد شناختهشده دیگر، با شیوهای یکسان اما با حجمی صدها برابر بیش از وقایع گذشته، حیثیت نداشته شیپورهای انگلیسی، آمریکایی و گاوان شیرده آنها را بر باد دادهاند. آنها از اینها هم پا فراتر گذاشته و تمامی موازین حرفهای و بینالمللی را کنار زده و وحشیانه چنین جوانهای بیگناه وطن را غرق در خون کردهاند. خونخواهی جوانان مدافع وطن و امنیت مردم، خواسته بحقی است که هر ایرانی خواستار اوست.
مکث
وداع با شهید آرمان علیوردی
مراسم وداع با پیکر این طلبه شهید، مدافع دین و امنیت دیروز (شنبه هفتم آبانماه) بعد از نماز مغرب و عشا با حضور طلاب و استادان حوزههای علمیه شهر تهران با سخنرانی آیتالله میرهاشم حسینی در حوزه علمیه آیتالله مجتهدی برگزار شد. همچنین مراسم تشییع این طلبه شهید امروز (یکشنبه هشتم آبانماه) با حضور مردم شهیدپرور شهر تهران بهویژه منطقه غرب پایتخت همزمان با اقامه نماز ظهر در مسجد امام علی(ع) در فلکه دوم شهران برپا میشود. در پی این حادثه، آیتالله اعرافی، مدیر حوزههای علمیه در پیامی شهادت طلبه بسیجی، آرمان علیوردی را که توسط اغتشاشگران به شهادت رسید، تسلیت گفت.
عاشق حاج قاسم بودبا شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی، یکی از تصاویری که از همان ساعات اولیه شهادت در فضای مجازی دست بهدست چرخید، تصویری از دست این شهید والامقام و انگشتری بود که به یادگار برای یک ملت باقی ماند. و حال باز یک انگشتر خونین از جنایت داعشصفتان ما را داغدارتر کرده است. این روزها در فضای مجازی تصویر انگشتر شهید آرمان علیوردی که بر اثر شکنجه توسط اغتشاشگران شکست، دلها را متاثر کرده است، اما بیشک آرمان را به آرزویش رسانده است؛ چرا که پدرش میگوید: «آرمان پیش از این دوست داشت به سوریه برود و عاشق حاج قاسم بود.»
او در ادامه میگوید: «واقعا نمیدانم چرا او را شهید کردند؟ آرمان آدمی نبود که به دیگران ظلم کند، همیشه مدافع حق بود و روی آن ایستادگی میکرد.»
پدر از لحظه شهادت آرمان میگوید: «ضربات زیادی به آرمان زده بودند. کتف، دماغ و سرش را شکسته بودند؛ تا جایی که هیچ جای سالمی در بدنش نمانده بود. دکتر گفته بود ضربه سختی به سرش وارد شده و فقط توانست با دستگاه چند ساعت بیشتر زنده نگهاش دارد.»
آرمان اهل اردوهای جهادی بود، هرجا که میتوانست با رفقا میرفت و چند روزی را اردوی جهادی برگزار میکرد. یکی از دوستانش میگوید: «در سیل لرستان آرمان مثل آچار فرانسه همه کاری میکرد، بعضی روزها در آشپزخانه کمککار بود، ساعاتی بیل بهدست میگرفت و ...»
کد خبر 716054 منبع: روزنامه همشهری برچسبها شهید قاسم سلیمانیمنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: شهید قاسم سلیمانی آرمان علی وردی آبان ماه آیت الله
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۲۹۳۵۲۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حتی با تولد فرزندش هم جبهه را ترک نکرد
این یک بیت شعر با خط زیبای شهیدسید مهدی شاهچراغ برای همیشه به یادگار ماند: با صدهزار جلوه برون آمدی که من /با صدهزار دیده تماشا کنم تو را. شهیدسید مهدی شاهچراغ معلم و هنرمند خطاط بود. اما دغدغه جنگ و جبهه او را به میدان جهاد کشاند. سیدمهدی نه در دوران جنگ که پیش از آن در عرصه انقلاب و بیداری و آگاهی مردم و هم محلیهایش نسبت به ظلم رژیم شاه سهیم بود. شهید سیدمهدی شاهچراغ خیلی زود به آرزویش رسید و مزد مجاهدتهای خود را در عملیات غرورآفرین الی بیتالمقدس گرفت. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ او آسمانی شد، آنچه در ادامه میآید ماحصل همکلامی ما با محترمالسادات شاهچراغ همسر شهید سیدمهدی شاهچراغ است.
بیقرار رفتن بود
سیدمهدی متولد ۶ تیرماه سال ۱۳۳۸ دامغان بود. درسخوان بود و همزمان با درس و تحصیل کار هم میکرد. خدمت سربازیاش را در اصفهان سپری کرد. کمی بعد معلم شد و بعد از آن ازدواج کرد. همسرش میگوید: وقتی ازدواج کردم سنم کم بود. خیلی از کارهای خانه را بلد نبودم. سیدمهدی من را در کارهای خانه مثل آشپزی و لباس شستن کمک میکرد. همیشه نماز را اول وقت میخواند و من بلافاصله پشت سرش میایستادم. نمازهای جماعتمان را هیچگاه از یاد نمیبرم. زندگی خوبی داشتیم. او در دوران انقلاب هم فعالیت داشت. چند روز قبل از پیروزی انقلاب بود. مردم راهپیمایی میکردند. سیدمهدی در جلوی صف راهپیمایان، عکس امام (ره) را به سینه چسبانده بود و شعار میداد. جمعیت به پادگان نزدیک میشد. سیدمهدی میان نظامیان رفت و گروهی از آنها را همراه خود میان مردم کشاند. بعضیها میگفتند: «این چه کسی است که با جرأت آنها را به جمع ما میکشاند.» چند روز بعد پادگانهای ارتش به دست مردم فتح شد. جنگ که شروع شد، سیدمهدی هم بیقرار رفتن شد. جهاد فرصت دوبارهای برای همسرم بود. او کار، درس و معلمی را به عشق حضور در میدان جهاد رها کرد و راهی شد. با اینکه ما منتظر تولد فرزندمان بودیم. اما همین هم مانع سیدمهدی نشد.
خبر تولد فاطمه
خدا خیلی زود فاطمه را به ما هدیه کرد. خبر تولدش را در جبهه به او دادند. دوستانش میگفتند: یکی از بچهها فریاد زد: دختر سید مهدی متولدشده! همرزمانش که متوجه شدند، از شادی فریاد کشیدند و تبریک گفتند. شیرینی میخواستند. هرکس به نحوی سر به سر سیدمهدی میگذاشت. بعضیها از دور میگفتند:مبارکه! عدهای هم میپرسیدند:اسم دخترت را چی میگذاری؟ سیدمهدی با خوشحالی جواب داد: فاطمه!
فرمانده گردان رو به سیدمهدی کرد و گفت:شما دیگر برگرد! خانمت به شما احتیاج دارد. بچهها میخواستند از سیدمهدی خداحافظی کنند که او با حرفش همه را متعجب کرده و پاسخ داده بود: من تا آخرعملیات میمانم.
شهادت در بیت المقدس
همرزمش لحظه شهادت کنارش بود. ابوتراب کاتبی بعدها برایم از آن لحظه اینگونه روایت کرد. آتش سنگینی بود. خمپارهای به سنگرشان خورد به طرفشان رفتیم و صدای نالهای شنیدیم. کمرش ترکش خورده بود. میدانستم که به تازگی پدر شده است. دو انگشتر در دست داشت. آنها را درآوردم و صورتم را نزدیکش بردم و گفتم: سیدجان! بگو هر چی میخواهی بگو! دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست و همان لحظه به شهادت رسید. همسرشهید در ادامه میگوید وقتی به شهادت رسید کوچکترین تغییری در صورتش ایجاد نشده بود. چهرهاش همان بود که موقع خداحافظی آخر دیده بودیم. گویی خوابیده بود.
بدرقه با دعای خیر
قبل از رفتن به جبهه پیش پدرش رفت تا از او هم اجازه بگیرد. پدرش بعدها برایم گفت سید مهدی آمد و در حالیکه سرش پایین بود به من گفت: پدر! از شما اجازه میخواهم تا با خیال راحت به جبهه بروم. من هم نگاهی به او کردم و پاسخ دادم با وضعی که همسرت دارد من صلاح نمیبینم که تنهایش بگذاری! فردای همان روز برای وداع آخر آمد. من هم که اصرار سیدمهدی را برای رفتن دیدم، رضایت دادم و دعای خیرم را بدرقه راه او کردم و گفتم خدا پشت و پناهت!
فاطمه و شهادت پدر
خیلی طول نکشید که خبر شهادت سیدمهدی را برای خانواده آوردند. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات الی بیتالمقدس سیدمهدی به آرزویش رسید. تشییع پیکر شهید خیلی شلوغ بود. بسیاری از مردم آمده بودند تا حضورشان تسلی خاطر بازماندگان باشد. فاطمه، چند روزه بود. دائم گریه میکرد. فاطمه را روی سینه پدر شهیدش گذاشتند آرام شد.
از شهید سیدمهدی شاهچراغ وصیتنامهای بر جا ماند که در یازدهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ و تنها چند روز قبل از شهادتش آن را نوشت. شهید سیدمهدی شاهچراغ بسیار ولایتمدار بود. او در این نوشتار در کنار توصیههایی که به خانواده داشت از ملت ایران خواسته بود که برای امام دعا کنند.
منبع: روزنامه جوان
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی